" در آستانه "
باز پائیز و خزان
باز رازهای نهان
باز رسیدیم به هم
هست " آذر " به فغان !!
****
باد آوازه خوان
نغمه در بستر سرد فصل دارد در سر
نغمه ها از آه برگ سبز
در خواب بهار !
او به هر گوشی نوا در چنگ بی کوک میزند
در مسیرش پنجه بر شاخ درختان می زند
طاقت ناله ندارد از گلوی ریشه ها
شانه بر رگهای موی برگ خشکی می زند !
******
امروز پائیز است
فصل خوابهای طلایی در خاک !
هر درختی به سر و گوشش آویخته است
جشن آتش در تن باکره ی پاک !
***
و هوا سرد شده
سردتر از سردی آب چشمه
که زمانی در آن شستم تن !
و چقدر زیبا است
حتی با سردی !!
برگها زرد شده اند
برگها می خشکند
برگها می ریزند
برگها می بارند
رو ی عریانی تاک !
****
صبح با بیحالی و بیخوابی
چشمها را به سوی زندگی بی رمق
باز کردم ........... دوباره سخت بستم
بستم و بستم ......... نبینم !
با پشیمانی به خود گفتم :
چرا برخیزم و تاوان ماندن ؟
و هر روزی به زیر هر سوالی
نیابم هیچ جوابی ...........!
ومن راستی که هستم ؟
تلاقی دو جسم لحظه ی آنی ؟!
که با دست دو تن
تنها شدم در سر گریبانی .
****
طنین موسیقی را می کنم پخش
صدایی میسراید : با تو رفتم .......
بی تو باز آمدم
......... دل دیوانه !
***
خمودی را پراندم
زپشت پنجره
پائیز زیبا را بدیدم
و گشتم کودکی که
- زمان بچگی -
پائیز را من می ستودم !
و بادی سرد به چشمان پر آبم
سوزنی از سوزی اش زد .
در " آستانه " به خوبی حس کردم
وجودم را به سرمای شدید باد دادم ............ !!
امروز پائیز است و هوا سرد....................
***